به اسبها فکر میکنم

و به آن  کاسه های سفال آبی

که  سیراب نمبکنند سواران را


به اسبها فکر میکنم

و  به دشتهایی که سبز نبود

 هیچ چشمه ای جاری نشد


به اسبها فکر میکنم و به آزادی

آزادی  ،  آن شاهین جوان

که در این دشت

هیچ مجالی برای نشستن

بر دوش سواران پیدا نمیکند


به اسبها فکر میکنم

که نمی تازند و  شیهه نمیزنند


به نعل های کهنه ای فکر میکنم

که خوشبختی نیاوردند

به گهواره هایی که نه شاعر نه سوار 

و نه هیچ گاه لالایی نرمی

برای خواب کودکان

در خویش نپروردند


به  اسبها فکر میکنم

به اسبها 

و به آزادی

 آن شاهین جوان 


رگ و پی های این شهر 

نیم مرده را

تا کجا کشیده می توان 

رگهای بی خون  این مردمان را

تا کجا از  شاه و و شعر شراب

تهی میدارید ؟

صدای مهربان و نشان بودن را

از حنجرهای این آسمان 

تا کی دزدیده میبرید

عسل غلیظ معطر عشق را

 تا کجا انکار میکنید ؟

دستهای کودکان دیروز را

به کُنده و زنجیر  

تا کجا خسته و

بسته میدارید

چندی آفتاب کش

تا کی  غزل میدزدید؟

آخر شمایان 

تا کی  کتابسوز

 خواهید ماند

مرا دیگر تاب  نیست

تاب شما را هرگز

  ندارم هیچ


با گلوله  هایتان 

عاقبت شاعری خسته

سجده  خواهد کرد

 در یادگار دلسوختگان

بی وضو 

 بی حضور شما

آرام و دلخوش

 در  سوخته  جایی

که   مانده باشد

بنام تهران


جادوی سرو  و رود و آب

با تو  سلام ، با تو صدا

ای همه باغ و رود و خواب

بی تو نمانده هیچ مرا

هیچ ترا _ هیچ مرا

هیچ مرو ، هیچ مخوان

هیچ مگو


ای شه هیچ خوان مست

خواب  مرا ندیده ای

باغ مرا نچیده ای

خواب کجا ، باغ کجا

دیدن و چیدن همه هیچ

بی تو شکست پا و دست

ای شه شعر خوان مست

رفتن و مردن همه هیچ

داروی دردم نشدی

با همه درد خمانده ای

پشت مرا به هیچ و هیچ




__________________



زمانی ترا یافتم

که رنگ پیدا نبود

نه بشر ،نه طبیعت

چندان که خواستم

گیلاس را و لبانت را

همه گفتند آری آری

سرخ اینست 

عمیق ترین رنگ  رخشنده

چندان که خواستم

پیراهنت را بگویم سبز

سرو آمدی

و پیچک شدی  بر قامت من

در تمنای  بارانها

 گم کرده ام ترا

حال که 

گیلاس  و رنگ لبانت

چون موجی  از ارغوان

سر رفته است

از پهنه دفترهای من








مهراب شیروانچی  

۵ تیر ۱۴۰۲