از ستار ه ای که ندیدم

 

عینک های من در چشم تو سوخت 

و چشمانم در تماشای چشمت 

 

سیگار هایم دود شد همه 

در هوای تو ـ در هوای بوی موی تو  

 

و موی تو کوتاه شد 

در هوایی که گرم بود و روسری 

 

حرفهای من یواشکی  -  بی خود شد و تو  

یواشکی بازی ها را، در کاشکی ها گم کردی  

  

شعر ها و صدا ها گم نمی شوند 

و بوسه ها - داغ های بی پناهیند 

 کی ،هرگز ...گم نمی شوند 

و سردی نمی گیرند - بر لبها یا گونه ها 

 

و تو آن اجاق داغی 

 که تمام روزگارم را برشته ای 

و هیچ مرا کم نیست  

از داغها و سوختنها و ذغالی ها  

 

مرا از تو اصلا گلایه ای نیست 

 

 

تا چشمت را نبینم 

آرام نیستم ...بی خودی

 همش بی خود  - گلایه وار مینویسم 

 

تو نیامدی - یا من ؟ 

من ماندم ...یا تو؟ 

 تو برگشتی...من ماندم؟ 

 

رفتم که تا هیچ از سادگی ها نگویم 

رفتم در پیچ های و ضربدر ها 

گم شدم و داستان   

داستانی تمام ناشدنیست 

 

لعل لبت ، اما  

 سیخی کباب 

 از گوشت آهویی جوان مرگ بود 

و چشمت - نگاه شوریده  بچه ها - از پنجر ه ها  

 

و مادر- پدری بود  

 که شبی هم شاید به خانه بازمی آمد 

 

چشمت را باید ببینم ...چشمت را 

 

 

 من اجاق افسرده دودمانی، بر باد رفته ام  

در کلبه ویرانه روستایی که هرگز  آباد نخواهد شد  

منتظرم... تا چشمت را ببینم 

 

تا بدانم...آن پنجره  

از آن کلبه یخ کرده 

رو به سوی کدام ستاره خوشبخت 

 گشوده مانده است. 

 

چشمت را باید ببینم 

می فهمی ؟ 

چشم ترا 

باید ببینم