چگونه آن شمشیر بی قرار
بیرحم و خراب و مست
برید و بهم ریخت و خون چکان
از معرکه رفت


دستت را بنازم

شورشی  مغرورم
آخر از آن افق های ابری
و آن سروهای کوهی
و آن پادشاه تنهای جنگل
هیچ نگفتی


بهانه چرا؟

شاه دلتنگم


آخرین آرزوی من
 مگر پرواز تو نبود ؟


بخاطر جاده های باهم
بخاطر تمام پبچ ها و دره ها
بخاطر تلار بی ماهی
بخاطر چشمان خسته تو
من یادم هست

و یادم‌ باشد

که تا همیشه
حق باتوست



۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد