جهانت را تهی از شور
بی رنگ و بی مزه...باد پوی هیچ کرده ایی
انتهای این باغ
عمارتی قدیمی بود
بیا که ترا در باغ
با آن عمارت خراب آشنا کنم
چقدر شبیه هم هستید
تو از چشمانت بگو....او از پنچ دری هایش
تو از دستانت بگو
او از ایوان تنهایش
خداحافظ...همدلی های شما
چقدر غبار آلود است.

=====================================

همه زندگیم در جامه دانیست
همه زندگیم که نه
قلبم هنوز اینجاست
جامه دان را دادم تا ببرند
آن همه دفترها
آن شور انگیز های سرما بار را
ببرند جایی دور از من
دیگر اینها را می خواستم چکار؟
من زایمان درد آلود تولدها و تناسلها را
آزموده ام بارها
بگذریم... ای شعر ها
شما خود می دانید
باز از سر عادتی ناگزیر
با عاشقانه ایی پرتغالی رنگ
دفتری دیگر را آغاز خواهم کرد.
======================================

دلتنگ منی ؟
چرا عزیزم؟.. چرا؟
بوی مرا می خواهی؟
یک پاکت سیگار( دان هیل )بخر
از اولین دکه در اولین چها راه
لازم نیست سیگاری روشن کنی
دیدی...؟
فقط با یک دلار بوی من
و یاد من تداعی شد...
========================================