(   انزلی زیبا را   )


پیر مرد چه چشمانی داشت...

سبز سبز...کاس کاس

چون مرداب انزلی

مو هایش و ریش انبو هش
 
به سپیدی قو های مهاجر بود


کجا بودی مرد...؟ اینهمه سال ...اینهمه راه...؟

کجا مانده انزلی ...؟ کجاست اینجا مرد...؟

با حسرتی که اشک را بر دیده مینشاند...سر تکان داد


میدانی؟ زمستان است

انزلی هوا باران است...چه بارانی...چه بارانی

بی سرپناهی گرم...انزلی زیبا را چه میشد کرد؟

و خندید بی آنکه دندانی باشدش

با چشمان سبز زیبایش

و پیشانی سفید هموارش


کجا بودی مرد...؟ اینهمه سال...؟ اینهمه راه؟


صیاد بودم ...سالها...بی پروانه

شیلات یکشب تور ها و قایقم را به یغما برد

از آن پس جنگل رفتم...سمت ماسال...سمت شاندرمن

ذغال می ساختم پنهانی...دور از چشم جنگلبان

و سالها فرسودم...چون ذغالی سخت...

که دیگر به کار منقل نمی آید


انزلی زیبا را چه میشد کرد

بی توشه...بی چتر...

زمستان را چابهار می مانم
 
که چون بهار انزلیست

سیگار میفروشم...

ژرفای سبز چشمانش موج  برداشت

و ماهیان سیم اشک را تکانی داد


خدا را ...چابهار بزهوت بی برگی هاست

اینجا این سبز کهن...پیر خزر چه خواهد کرد

بارانهای ریز بی وقفه...آواز شیروانی ها

بستر گرم...آه خدایا...فصل فصل آسودگی هاست

اینجا در کرانه های گرم...با شورابه ها و بلوچ ها

گیل پیر را هنگام آشوب است


کجا بودی مرد...؟ ایهمه سال...اینهمه راه...؟


بی وجبی شالیزار...بی تور...بی قایق

گیله مرد را چه می ماند...؟


درمانده و خاموش می رفت....

در کوچه های ماسه پوش چابهار گرم

خدا را پیر سرسبزم...گیل درمانده...

اینهمه سال...؟ اینهمه راه...؟


دخترم...، تنها دخترم آبکنار است...

با شوی بیمارش که صیاد شیلات است

وضعشان بد نیست...


آری... پیر سرسبزم....وضعشان بد نیست

چون تو که بد نیستی...چون من لابد..

.که وضعم بد نیست

انزلی زیباست

نه بچشم تو ...نه بچشم من

با سنگفرش خیابانش...و پنجره های خانه های زیبایش

و مردابش...چه مردابی چه مردابی ...پر از قایق

و دریایش...چه دریایی ...چه دریایی...پر از ماهی


پیر مرد سر تکان میداد و  میخندید

با سلانه های رفتارش...میرفت

خاموش و درمانده....

در کوچه های ماسه پوش چابهار گرم....




بیستم دی ماه ۱۳۷۰ - چابهار




در سبدی که بازار بردم

تو هم بودی...گل شاداب بی نامم

باز می آمدم...

باز هم تو بودی

گل خوشرنگ

کی شکفتی در این گلزار؟

گم بوی و گم رنگ

آه.... ستاره گلهای بی دانه

غصه نخور زیبا

من خود هر شب

تماشا می کنم ترا
 
و می بویمت مشتاق

و هر صبح دوباره باز

با شوق...از باغ شعر می چینم ترا

-----------------------------------------------------

می غلطی و می گریزی

تا در اعماق شتاب ها

دمی به آرام سر کنی


اما ...باز ...هنوز لختی نیاسوده

دوباره می غلطی

دستی...حاد ثه ایی ...صدایی

باید که نگه دارد تو را

که بمانی...در دمادم ماندن یا رفتن


ببین ...نگاه کن.....

فهمیدی چه گفتمت؟

خوب...خوب...

حالا این تو ....و این دره های سرد

--------------------------------------------------------

دشت های بلند رویایش

برفا برف سرد بود

راه بند آن جلگه فریب

ساده کش آن خواب انگیز


چرا بیدار نماندم آنشب؟

چرا گلوی مهربانش را نبوسیدم

آن گاه که بر فراز اسبی چنان وحشی

تاخت و رفت ، هیها کشید و رفت


باید می دانستم که تشنه می تازد.............


......آه بودا...بودای نیک اندیش


بر فراز قله های ابری ایمان

یا در وسعت دشتهای ساده گی

برایت معبدی خواهم ساخت


---------------------------------------------------




سلام...

اینبار برایت نامه ایی نوشته ام

تا بخوانی و باز هم ...

اینبار به شیوه ایی دیگر

بگویی نخوانده ام

این تقدیر ماست انگار...که من بسیار بنویسم
 
و تو بسیار بگو یی

و سر انجام...که نخوانده ایی و من هم لابد
 
جایی ننوشته ام شعری



بانگ و پاسخ بلبلان را

در بهار شنیده ایی حتما

تقدیر من بود که دوست بدارمت

و تو بگویی اوه...

دوستت دارم... دیگر تکراریست

همه اش که شد ...سر و زلف و چشم یار

من همیشه اما از زلف و چشمت بیشتر

از قلبت نوشته ام

و آن شکوه خرامان زنانه ایی را

که از تو طاووسی می سازد مست

تا بفریبد تمام باغهای بیرنگم را



چگونه ایی ...؟اکنون که دیگر من نیستم

و هیچ زاویه از رخسارت
 
چشم انداز بی قراریم را هویدا نیست



چگونه ایی اکنون...؟

که در اعماق غیبت ها

طولانی ترین گیسوی جهان را

به سایه ها و عطر ها سپرده ایی

و همه آینه ها را فرستاده ایی به تبعید



چگو نه ایی؟ اکنون که دیگر

ستار ه ایی هیچ بر منظر شعر هایم نمی دمد

و آن چند پاره رخشان هم

که مانده است از ستاره افشانی های آن روز ها

پیاپی بر نیامده از تاریکی

گم در گم ترک می کنندم



چگونه ایی؟...دیگر البته بحثی نیست

خاموش در انزوای اتاقها

از ارتفاع غروری بیهوده

نگاهم میکنی که می گذرم
 
بی شتاب و سنگین

چون هزار پایی سرما زده

که هر پایم خاطر ها دارد

از شتاب سالها دویدن بسوی تو



چگونه ایی ...؟ اینک که در هر سفر

تمام شهر غریبه اند

و همین یک آشنایت را هم داده ایی

تا ببرند ناشناس

به جایی پرت و گم در گم رها کنند



چگونه ایی...؟

که هم شکل و هم رخسارت

گذاشته ایی ، کم کم ازذهن روزگارم محو گردد

تا هر نو رسیده  کولی زمزمه خوان را...پنجره بگشایم

با شوقی در دل که آیا....هم اوست...

که لی لی خوان باز آمده است

تا بلبل فولادیم را شور ترانه ایی در سر افکند



چگونه ایی...؟مست که نیستی...؟

من که نوشیده باشم اگر جامی

هر که را گامی در خواب رفته باشد سرمست

با نگاهی می شناسم



خاک بر سرم

از سایه های آن همه جنگل زیتون گذشتیم

و از آن همه جاده های کویر

و من هیچ یادم  نبود

که آخر بار چشمانت را  

چون دانه های سیاه و تلخ زیتون نگاه کنم

که همیشه تلخ کام که میمانم...دلم خوش باشد

به زیباترین چمنزار جهان

از نزدیک یک لحظه خیره ماند ام...................................