خوب شد
تیغش را
تیز از واژه ها
جا نهاد
کنار من بیادگار

خون دلم چکید

بر دفترها
آرزویم بود

خوش ترین غزلم را
با خاطراتش
مرور کنم
اینک هر یاد ازو
زخمی شد بر دلم

فردایی دیگر نیست
تنها میرود
آهو بره چشم درشت من

بیابان  است و چشمه ها دور

روزگارم سوخت

جز چمنزارش
آرزویی  نکردم
که بچمد در او
تا رقصش آنجا

تا  آوازها

که مستی های گاه بگاهش
از خوانش

 سرودی  از من

نیست

او که دیگر نیست
طفلک
پروانه های خواب من
که میپرند
بی او تا دورها

و دیگر هرگز
سوی من باز نمی آیند



۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

چگونه آن شمشیر بی قرار
بیرحم و خراب و مست
برید و بهم ریخت و خون چکان
از معرکه رفت


دستت را بنازم

شورشی  مغرورم
آخر از آن افق های ابری
و آن سروهای کوهی
و آن پادشاه تنهای جنگل
هیچ نگفتی


بهانه چرا؟

شاه دلتنگم


آخرین آرزوی من
 مگر پرواز تو نبود ؟


بخاطر جاده های باهم
بخاطر تمام پبچ ها و دره ها
بخاطر تلار بی ماهی
بخاطر چشمان خسته تو
من یادم هست

و یادم‌ باشد

که تا همیشه
حق باتوست



۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

انتها ندارد عشق
گوشه گیر خاطرات تو
در انتهای دلتنگی

مایوس و بی رمق

نخفته هنوز 


دلتنگ اینهمه 
به پریشانی علفزار در باد
دستهایت را یاد
که آن پرستاران شکوفه ها
چه کارشان بود

در دستانش

زمختی  رعشه دار

که بیخواب تا سحر

تماشای ترا دلتنگ ناله میکند


ای کهن ترین نقش زیبایی
در باران های بهار
و در آن  آذرماه گریه بار
اینک  تنهایش نهاده رفته ای


ای ماه یگانه زمین

او تو را 

شکوهمند

بر فراز همه آسمانها
تا همیشه آرزو 

دارد


۲۱ فروردین ۱۴۰۲