چند غزل عصرانه

بگذار مرا باد به پای نعل دویدن بزند

و ترا عطری از رقص و چمیدن بزند

رام لبهای من آن بوسه سرمست شود

وحشی سرخ بر آن زخم رمیدن بزند

صبح هر روز که باران سر خود می بارد

چشم آفتابی تو بانگ دمیدن بزند

یار نیست که هر شب نیاید مدهوش

سرونازم بگذار خود به خمیدن بزند

ساده بی رنگی ما باده ناب می یابد

چشم نازت تا سحر خواب ندیدن بزند

فندک رنگ برنگ دود سیگار مرا

همچو گیلاس تلخ جرعه چیدن بزند

آپو  آن راه که رفتی نتوان باز آمد

تو به محراب بگو ساز رسیدن بزند

۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸

تمام خانه های من سیاه است

تو سفید  از کجا میایی؟

سوار راست سفید

شاه وار می تازی

تا بروبی جان مرا

نیا - نکن - شاه

چشمت چنان است

که نداده کیش

مات تو مانده ایم

۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸

من تمام لیوانهایم

 پر از توست

گاه که سر می کشم

و می گذارم

زمانه سنگین بگذرد... چندی... باز بی تو

من تمام سیگار هایم دودشان 

 از آتش توست

گاه که نیمه شب یادم می افتد

اجاقهای جنگل و رنگهای  لب تو

جنگلهای من دور

لبهای تو دورتر

لیوانها همین جا اما

 شبهای بی تو را شماره می کنند

۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷

می گذاری مرا با درد قلب 

 و درد بغض و درد های بی درمانی

می روی آسوده با آن

گله های در هم یارانت

مرا در این چهار در پنج میگذاری

با چند لیوان و چند فندک

و صد هزار ته سیگار تنهای  تنها

من همیشه گفته ام ...حق با توست

حق همیشه با زیباییست 

 می دانم آنسوی جهان جاییست

که هر صبح بارانیست

 چقدر سخت است برای تو

که هر صبح از من یاد کنی 

من که پرواز در باران را یادت دادم.