همه آن ستاره ها
در وفت غروب

 که‌ میرفتند

وعده دادند

 که باز میایند


تو نیز چنین بگو


در شامگاهی بی ستاره
در غلظت سیاه بی خوابی
کدام سوی شب را

 نگاه کنم

در چشم انداز بیخوابی من
هر یک سویی
تا ابدیت
گم شده اید


۸ آبان ۹۹


مهراب شیروانچی



×××××÷×÷÷×÷×××××××÷÷




از این سکوت ها ی تو
آوازهایی درهم و گنگ میشنوم

چون سارهای مهاجر بوقت کوچ

 دشتهای مانوس تابستان

را رها که میکنند
تو نیز

بزودی مرا ترک میکنی


و تمام استکانهای مستی آور را
مییبری باخود
و نیز داستانها و قصه ها را
تا از این‌پس
هیچ کس نگران

گیسوان بریده و کوتاهت نباشد


از تو چیزی بجا نخواهد ماند
جز افسونی و افسوسی

و در چرخشهای زمین

 بدور خورشید

هر بار


یاری دیگر را 

جستجو خواهی کرد

میدانم نیمه شبی 

کنار دریایی دور

در مهتابی غریب


غصه خواهی خورد

که چرا هیچ شعری از من

 بیادت نیست

از آنهمه شورانگیزها
که برایت سرودم و خواندم

آوازهای خاموش تورا

 گوش میکنم

سودای رفتنت را

تمرین میکنی انگار


اگر نبود التماس های من

پیشترها '

ماهها یا سالی بود

که رفته بودی و
تاریخ رنج های من

تا امروز نمی پایید


صبح همین فردا
یا پس فرداست
که برخیزم و ببینم
رفته ای و ساز و مضراب ها را
برده ای با خود
و مستی و لذت جوانی های شورانگیزت را




مهراب شیروانچی







××××××××÷××÷××××××÷÷÷÷÷÷××××××



آنگاه که تو فرود آمدی
اساتیر معنی شد
و فرشتگان باور پذیر

آسمان راه همواری شد
تا بهشتی گل افشان
باران که نم نم بارید
دُرناها نامت را آواز دادند

چه کسی میدانست
چال گونه های تو
جام بوسه های سوخته من است
آنگاه که میخندی
و من نیستم
تا ببوسمت

شب ،  آستر پیراهن توست
آنگاه که بازوانت را
چون فواره های بلور
بر آسمان افراشته میداری
تا ستاره باران کنی
تاریک وهم آلود شبانه مرا

منظره های جهان
و کشتزاران همه گیاه
گل و بار هر چه که هست
با نسیمی
از گیسوان تو میشکفند

و برزیگران هم از آن رو
در جشن خرمن ها
ستایش ترا میگویند

ای الهه باران


زیبا چنان که تویی
پنجره های شهر
چشمان حیران تماشایند

گام که مینهی در خیابان
ازدحام میشود به یکباره
این سو تا آنسوی بازار
و آنچنان است که بازاره گان
سر خوشانه از تو میخوانند


شب را و هر ساعت را
که مانده ست تا صبح
نام ترا در غزلها جسته م

تو آن تقدیر مقدری
که آغوش مرگ را 
همچون حلاوت حیات
پذیرا شوم 'مشتاق

نهایت مقصود از زیستن
همین یک نفس
شنیدن از تو
و گفتن از تو بود

و در اوج نامرادی ها
از دورها 

شاید تقدیرم بود

که فقط
یک لحظه حیرت بار
گرسنه چشم
تماشا کنم ترا


۸ شهریور۹۹



مهراب شیروانچی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد