هدیه به نهنگ بنفش

 

 

هرشب می آیی

چون ماده نهنگی جوان

از اعماق اقیانوس ناشناس

 

سر مینهی

بر ساحل جزیره من

تا بشنوی سازی / سرودی

که شریک کنم ترا

در خوابهایم

 

بیا..بیا نهنگ بنفش من

این شعر

 این سرودها برای تو

این ماهی های درخشان

که نیم رویا

 نیمی جان

اینگونه خوشگلند....

برای توست

 

خوابت نمیبرد؟

باله جنبان 

صدا میزنی مرا؟

تا بروبی ...

همه سبز و بار

از جزیره کوچک من؟

 

خوب ...خوب  

 دوست من ....ای نهنگ جوان

هر شب این جزیره

 یغمای تو باد

 

غرق  در تو ...

. در موج و صدای تو

 

صبحگاه باز اقیانوس آبی

موج زن و صدف پاش، میشکفد

 

 این نخل انتظار

در جزیره مرجانها

خار خار و بی قرار

 باز خواب ترا می بیند

 

باز آ ...بازآ   ....

آه ای نهنگ بنفش

خوابهای جزیره من

 بی تو  هرگز نمایش نمیشود

 

پنج شعر سوری برای آخر سال... سالی که نیما رفت

 

خبرت خواهم کرد

که بیایی

 

وقت کوچیدن باد

از سر کوه بلند

 

وقت رقصیدن یک ژاله

که میخواهد بچکد

از سر برگ درخت

 

که بیایی - بنشینی

 تا خواندن یک شعر قشنگ

ببرد هوش از سر من

 

 

بتماشا بنشین ساعتی

خواب ببین .... خواب مرا

سر بنه بر بالش نازم

 

بوی من... عطر شعرم

باصدای بالهای کبوتر

بهم میریزد ....

من رفتم...

من رفتم

 خبرت خواهم کرد

 

---------------------------------------------------------------

 من پر نمی کنم

تو پر کن

بطری های نفسم را

 

نه...

جلوتر برو

خفن تر

بالاتر

پر نمی شود

از من چیزی

باز تا دفتری ذهنی

جاده ای ..  تا هیچ

 

من این جاده ها را

گاز داده ام

من این دفتر ها را

نوشته ام

 

من این حافظه را

انباشته ام

از حافظ ...

از نیما

از مهراب

-------------------------------------------------------------------------------

 

دلت  مگر گرفته بود

از این تلاطم عمیق

 که به وحشت

 چشم گذاشتی

  که رها شدی

 که رها کردی

عاشقانت را

بی دل و بارانی

 

فرصت نشد

 که شعری

بخوانیم باز

برای هم

 

کلاغهای پارک شهر

و چناران بی برگی

چندان سکوت می کنند

تا سر انجام دوباره

 

یک روز

یک جا

یک غزل بخوانیم

آسوده ،برای هم

--------------------------------------------------------------------------------------

تصادم عشق و عقل

هرگز فاجعه نبود

یکی گذشت

یکی گذاشت

 

در این معامله بی روح

نقد جانی به عقل

و شتاب روحی تا جام

 

 این بازار بی رونق را

تاجر ی آمد روزی

جار میزد

 انزلی میخرم ...

با سروهای بلند

موج های سفید را

با هزار قوی درشت

 

تاجر چیزی نخرید

گذشت ، گذشت و رفت

 

انزلی هست هنوز

با  سروهای بلند

 و هزار قوی درشت

که  میپرند  گاهی

در هوای موجهای سفید

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

 

چشمش مرا نکشت

گفت تا بکشندم

 

دنبال عطر نرفتم

خوش خوش میکشت مرا

 

صد بار گرفتمش به نیش

که خوش باش وبرو

راه بیراه میشود

روز که می آید

 

شب من

 شبهای  من

با این بی راه روزگار

تمام نمیشود حتی یکبار

 

نه به میزان ریحانها

نه به قدر شب بوها

ترازوی شامه من

 هرگز  میزان نمیشود

 

 

بگو  گلی بیاورند

 

 

 قدر ستاره ایی /در آسمان شب

 تا بسنجم قدر /عطر روشنش

 

گذشته بود چند بار 

 از شب من

از باغستان غزلم

از  ناچیده های دفترم

 

 در سبد آسمانهای  گلباران

اینک از روشنان /یکی اوست مرا

 

 چشمکی بزند کاش

 یعنی کمی

یک ذره

 دوستش بوده ام جایی

 

سه ترانه تا بندر

 

بدبختی من جنون توست

آنجاست ...آن زیبایی دهشتناک

و دیوانگی تو ...زبان گم شده ایست

چون آهویی... که نژادش گم شده است

 

 شعری  سروده ایی

که نمی خواند کس

 حتی من ...که فامیلم با قمری ها

 

اندوه میبارد در این غروب

 آنجا که ایستاد ی 

برابر پنجره

که شانه کنی گیسو

 دیوانه ....ای دیوانه

تو هرگز نمی خوانی

شرح حادثه را

 با خنده های مسلسل و سرب

در گریه های برنجی من

 دور میشوی...  دور

در بادهای هزار سال

 

--------------------------------------------------------------

 

کاش بشود که بگذرم باز

 از تابستانی دیگر

هر گامم بهمن انگور

هر موجم شکرستان انجیرها

 سند باد توام

 بر بادبان های دلربای تو

 که هر گاه گشودی

باد بودم  و انجیر و تابستان

 که می ربودی و میبردی

مرا در موج های انگور سیاه

 تا موج پاش هر ولگردی

 در ساحل ها

هر بار بیاد تو

 گذشت ...

 همه در خیال گذشت

تو نگذشته ایی

 حتی یکبار

 تعارف نکن زن 

 عمری گذشت

کودکان سفید بازویت

یادوار برف های چند سالند؟

آخر بار مگر...؟

 کی بود که آمدی ؟

 باز بیا که ببری مرا

ایستاده ام تا تو...

تا جنگل تاریک... اینجا

تا همیشه تاکها

تا تمام  انجیر ها

 

-----------------------------------------------------

 

لوس نشو

رنگهایم را بهم نریز

دیوانه نشو

 میمیری... 

 نه ..

 نه...

.شیرجه نزن

 در ارتفاع فضا

و در کف سخت زمین

 

ترا نقاشی میکنم

 بیا...

  بیا و ببین خانه مرا

از آن بالای بلندت

 ساحل من ... سبز ... آبی ...سرخ

 هر لحظه برنگی ست

آماده شو

 

 من می خواهم

 تا  ببوسمت

 لوس نشو

رنگهایم را بهم نریز

آشوب نکن حس مرا

 همان سه رنگ کافی بود

سبز ... آبی... زرد

 لوس نشو..

 یک بوسه هم

میرساندمان

تا انتظار ها...تا فرو بستن چشم

 تا  آن درخش لب شکافت

که بوسه ایی

 رساند و سوخت

لب و دندان من همه

 

لوس نشو

 ناگهان است آذرخش

وشعر

همواره

نم نم

 گاه  گاه