این جهان جاییست که از آن
دست شسته , رفته ایم
بهشت آنجاست , که ما باز باید
دیداری تازه کنیم
و برزخ....انگار جهان ماست
که دور ، بسیار دور ازهم..... زیستیم
دور از شعله ها
و بوسه های داغ
سرمازده....اینک جان سپرده ایم
--------------------------------------
خوب شد جانم...
که نشکستی دلم را
و نیز زنده گذاشتی شاعرت را
که از صبح تا شام بنویسد
که بوسه، طعم گیاه کدام کوهستان
که نوازش ، نرمی کدام نسیم
که مهربانی ، شرف کدام دختر زیباست
که یادم دادی ، بوسه و شعر و دریا ، کافی نیست
و شادمان از دیدارها..... شتاب کنم
به کوفتن آن زنگهای غول آسای طلایی
که جان خسته من
در شکفتگی دریاهای گرمسیری
بانگ زنگهای طلایی ترا بشنود
به طعم و نوازش و شرافت آخرین انسان
سنگ تردید من
آب شود ....جاری بر اقیانوس
شناور بسوی ابدیتی در کوچ
خوب شد شاه من... که تا هنوز
نشانه ای از بالای بلندت پیداست
-------------------------------------------------------------
از قطب های جهان
...روحم پرید و دور زد و چرخید
اینجا دلم خواست بنشینم
خوش داشتم به تماشای تو ...آسایشی بعید را
دلم خواست و در گیر موی تو شدم
سازی بزن.... رهایم کن
با قیچی الماس ...پنچه های مرا ببر
که جهان را سر گردان میگردم
تارهای ابریشم مویت
پیچیده بر پنجه های بسته من
این شاه عطر سواران
خسته از جستن نیست
شاهین بال شکسته ای
که جاریست درپرواز
سرگردان...
میان موج عطر های غلیظ گل سرخ
------------------------------------------------
جهان هرگز.... پرتغالهای درشت معطری
آنچنان نخواهد دید
چون آن دو تا...که پوست کندیم ما
و چشم آسمان کور شد
که بزیبایی آخرین رویای ما
تماشایی را چنان نخواهد دید
در ابر و برف و باران و راه بندان
با چشمها و گامهایی آرام
در بین همه مردمان جهان
و در شعر ها و بوسه ها
تا ابدیتی شور افکن...
آن سان رنگین و زیبا
تا به حیرت همه دیوانه ها را
بر در منظری نگاه دارد .
----------------------------------------------------------------------------
و دیگر جای تردیدی نمانده است
که این جامانده پرستو هم.
.. باید بپرد
دیر شد و نزدیک است ...
شب چشمهای تو
کوچی در ظلمات ..
در پی آذرخش های آوازت
----------------------------------------------------------------
شادم کن
مهمانم کن
با عصای ولگردی دیگر
آب از دست کسی
نمی نوشم
تو بخواه و صدایم کن....
سیراب مردن بدست توست
رویایی که...
از چشمه ها تا سرابها
کشان کشان آورده مرا
دیگر بین راه با عصای ولگردی
آب از دست کسی نمی نوشم
باور کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شعرهات مثل همیشه زیباست
فقط دیگه نمی تونم تو رو از شعرهات پیدا کنم گویی تو نیستی و غریبه ای بر جای تو نشسته
کجایی محراب؟ یار قدیمی...
خاص و خلاصه شاهکاری عزیز. احوالشما خوب نیست انگار. ای میل های ما غریبان را دریاب.
مخاطب خاص داشته باشی، دیگر فرقی ندارد چه می نویسی.
قلم را به دست می گیری
کافی است تصورش کنی ...
کافی است خاطراتش را ورق بزنی ...
کافی است گرمای دستانش را به خاطر آوری ...
حتی اگر خنده اش هم در ذهنت مرور شود ، کافی است.
بعد شروع به نوشتن میکنی.
می نویسی ...
آنقدر می نویسی تا به آرامش برسی.
و وقتی برمی گردی و به نوشته هایت نگاه می کنی،
می بینی تمامشان ،
آغشته به حس لطیف با "او" بودن است ...
تعظیم عرض میکنم شازده خانوم.افتخار دادید و منور فرمودید ...انشالا در فضای یخ زده دفتر ما سرما نخورید.
تو دوست خوب منی محراب. فراموش کردنت برابر با از یاد بردن بخشی از زندگی است و این امکان ندارد، من زندگی را از یاد نخواهم برد.......
از کوه ها، هوای تازه خواهم آورد
منتظرم بمان
ازجنگل سبز، زمزمه امید خواهم آورد
منتظرم بمان
از دریا نسیم عشق خواهم آورد
منتظرم بمان
از دشت، گلهای آرزو خواهم آورد
منتظرم بمان
از افق، نور زندگی خواهم آورد
منتظرم بمان
خوب من، عشق تو همراه من است
منتظرم بمان
به سوی تو در راهم
منتظرم بمان
ظاهرا که از من جز انتظار کاری ساخته نیست...گلهای آرزو و هوای تازه و نور زندگی را خواهی آورد؟! الهی که خیر ببینی با اینهمه کار نیکو که خواهی کرد.
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
قیصر امین پور
هر چقدر بگوییم
مردها فلان
زنها فلان
تنهایی خوب است
دنیا زشت است ،
آخرش روزی قلبت
برای کسی تندتر میزند .
- چارلز بوکوفسکی
جشن نوروزیت شاد گذشت؟جای ما را هم البته سبز نهادی. چه حبر رفیق ؟ اینجا عاشقانه های یخ کرده را ردیف میکردی. انگار سوخته دلی ها راه به سرودت نمی برند. ما هم یک سر رفتیم اروپا با بهنام و چند تایی دیگر. ای میل مفصل فرستادم. یخ کرده ها رو بنویس افسرده شدیم.
نامدار خوش نام ما ...خوش میروی بر بام ما... جواب ای میل شما را نوشتم. و خوشحالم که خوشی. بروی چشم کم سوی من حتما عاشقانه های یخ کرده را خواهم نوشت. چشم براه آمدنت هستم.
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
_ناظم حکمت_
محراب جان ..بهار از نیمه گذشت .. چله نشینی بس کن .
عاشقانه ها به گل نشستند ...شکوفه ها به میوه
تی تی با غزلی دلشاد میشود ..و شازده مسرور
نام مبارکیست تی تی. باغهای پر شکوفه را بیادم می آورد و البته شازده خانومی گم شده را در غبار سالها...شاد باش و دیر زی شازده خانوم.
سلام محراب عزیز، رز دلتنگ توست،سرودی بنویس تا بداند که خوبی.
با یک روز تاخیرتولدث مبارک
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ
ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺴﺎﻁ ﻋﯿﺶ
ﺧﻮﺩﺵ ﺟﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﮔﺮ،
ﺗﻬﯿﻪ ﺑﺪﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﻪ ﺟﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ
ﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺻﺪ ﻣﻘﺪﻣﻪ
ﻧﺎﺟﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺩﻋﺎ
ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺍﺳﺖ
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻪ
ﻗﺮﻋﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺪﺍﯼ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻭ
ﺑﺨﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﯾﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ
ﮔﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺷﻮد
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ
ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ
ﺗﺮﺍﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺑﯽ
ﺍﯾﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﺎ
ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ
ﺑﯽ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﻔﺲ
ﺑﻪ ﺗﯿﺰﯼ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد
ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ
ﺩﻟﺖ ﺳﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮔﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ
ﺟﻮﺍﻧﯽﻣﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ
ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻪ ﺯﻭﺩ
ﻓﺮﺻﺘﻤﺎﻥ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان
می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند ...
اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار
زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود
نگه می دارید.
حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما
می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید دیگر ملعبه
هوسبازی هایتان نکنید!
ما به همان سهم هر چند کوچک ... اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ..."
از کتاب جان شیفته - رومن رولان
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید، نه برای اینکه دیگران از خودت دور کنی، بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب می کند.
ژان پل سارتر
ﺳﺮ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﺗﺎ ﻗﺼﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ
ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺯﺥ ﺑﺘﺮﺳﯽ
ﻭ
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺩﺭﺁﯾﯽ...
.
شاملو
دوست گرامی من که برگزیده هایی از نویسندگام محبوب مرا مینویسند...ناشناس می آیند و میروند.یک نشانه برای اینهمه مهربانی بنویسند لطفا.
شعری مست کننده از شاعر افغان الیاس علوى ،
براى انگورهاى معلق :
خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از 17 سال، کودکش را لمس کند .
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد هندوکش دخترانش را آزاد کند .
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند .
خدا کند کوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگها با آهوها .
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجرهها
دیوارها را بشکنند
و
تو
همچنانکه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری .
محبوب من
محبوب دور افتادهی من
با من بزن پیالهای دیگر
به سلامتی باغهای معلق انگور”
تو اگر
بهار را صدا کنی
می آید
حتی اگر دلش
جا مانده باشد
میان برف ها . . .
عیدتان مبارک....
وقتی که بعد از مدتها سری به وبلاگ دوستی بزنی و ببینی آنچه نوشتی 6 امتیاز منفی میگیرد، تنها راحت دادن امتیاز منفی دیگری به خودت است و نوشتن غمی که داری، و رفتن دنبال آنچه که تا به حال دنبال میکردی. من تو را دوست خود میدانم مهراب، دوستی ندیده که به قلبم نزدیک است.