-
پنج شعر سوری برای آخر سال... سالی که نیما رفت
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1385 19:58
خبرت خواهم کرد که بیایی وقت کوچیدن باد از سر کوه بلند وقت رقصیدن یک ژاله که میخواهد بچکد از سر برگ درخت که بیایی - بنشینی تا خواندن یک شعر قشنگ ببرد هوش از سر من بتماشا بنشین ساعتی خواب ببین .... خواب مرا سر بنه بر بالش نازم بوی من... عطر شعرم باصدای بالهای کبوتر بهم میریزد .... من رفتم... من رفتم خبرت خواهم کرد...
-
سه ترانه تا بندر
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1385 19:11
بدبختی من جنون توست آنجاست ...آن زیبایی دهشتناک و دیوانگی تو ...زبان گم شده ایست چون آهویی... که نژادش گم شده است شعری سروده ایی که نمی خواند کس حتی من ...که فامیلم با قمری ها اندوه میبارد در این غروب آنجا که ایستاد ی برابر پنجره که شانه کنی گیسو دیوانه ....ای دیوانه تو هرگز نمی خوانی شرح حادثه را با خنده های مسلسل و...
-
چندسرود سربی برای سیمین
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1385 19:37
دور نمی روی ابر من باران تو سبز نمی کند مرا و مرتع بی انتهای خیالم را فصلی که نیست چشمی مانده و بس نگاهی و راهی حرفی و شعری چونان که روح از تنی برخیزد و قلبی بماند از ظربان که هوشی برود جایی از سر مطربی باغبانی آشپزی تماشا کن نوای من روح و قلبم هوش و سرم همه .... همه پریده اند... مطرب کجاست؟ گل کو؟ شام شاهانه ام کدام؟...
-
چند شعر نذری
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1385 19:21
آن قدیمها یک نامه نوشتم و دیروز / یک تلگراف زدم یا مرا زد / تو ندیدی زیر چشم چپم تا هنوز کبود مانده. چند جمله کوتاه بیشتر نبود. و آهی البته پشت نقطه تمام. حالا من رها میشوم تا جدا شود کسی از من سنگین و خاطره بار بدرود رها شویم حالا....بگذار.... تو سویی/ من سویی هنوز وقت هست؟ تا تلگراف بعد؟ خوب...ببندیم پنجره را. حضور...
-
به شاه بارانها
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 20:29
عاشق کش ،محبوبم ای صدا کُش شعر سوز دفتر دوز من اینجا هنوز در سرود یک بوسه ام کم یا بیش شما کجایی............ای شعر سوز تا ببینی که شهنشاه شدی یک ضرب/ یک ضرب تا شعرم عاشقانه ایی شدی کوب کوب زر باران چرا نیامدی آنگاه که شاه چشمم بودی نه هر سال یکی / دو / چند یا هر لحظه چنین ضرباهنگ زرکوب بازار زرگران دوست...ای دوست......
-
ترا بجان داسهای جوان
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 20:47
با خودم گفتم این گشت آخر است رنگ پیچ جهان بی تو اگر چه هزار رنگ نا شناس شکفت و سوخت و رفت چشمت را در قمار بردم ستاره بار عسل ریز شبرنگم را نگو که نبردم...باز در بازی چشمت گم می شوی و تلخ جهان کام ریز منست روا نیست این همه غصه های آبی رنگ هی کبود...همه کبود...آه دریای بی حس دریغ از حتی یک موج سفید کودکان تواند مروارید...
-
کتیبه های من
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 18:49
مشغولم ... بیاد تو و میشمارم سالهایی را که رفت و ترا ندیدم هیچ هیچ ندیدم ترا از هیچ جز از تماشای تو رنگ نگرفت پرده های خیال من غوغای بلند بلند چند زمستان رفت و بهار آمد باغ کوچک دفترم را ننشستی هیچ سال باز با این همه اینجا... من هستم خدا را شکر............ مشغولم بیاد تو -...
-
برای هیچ
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 20:31
دوستت دارم در سرزمینی که هر صبحش باران است تا اگر داغ است فنجانت یک قطره خنک... بچکد از ابرها بر آن دوستت دارم در جهانی که ظهرش آفتابی تند است تا زود بیات نشود نانت...... که گرم گرم دوستم داشته باشی و شامگاه دوباره بارانی که تند تند بدوی در پیاده رو و من چتری در دست زیر مهتابی های اولین چهار راه سرگردان بگردم دنبال تو...
-
به سوار گمراه
شنبه 26 فروردینماه سال 1385 18:34
خراب نکن شعر مرا خراب نکن مرا غزال من غزل همه رونده بود نمان ـ نکن با من چنین که سنگ با پای آهوان مست برقص ـ بخند ـ بگذر تا بنویسم برای تو آهویی هم چنان آمد غزالی اکنون می رود چنین ---------------------------------------------- صبح های زود برمیخیزم ـ قبل از آفتاب آهسته جای خاطرات تو را بر می چینم و لیوانی چای تلخ می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1384 20:05
هدیه شبی که شعری ننوشتم و خوابیدم او پنداشت که مرده ام و فردا صبح اگر زمستان بود دسته ایی گل نرگس بدست راه گورستان را غمگین غمگین میرفت با جامه ای سیاه و رخساری پریده رنگ و اگر دور بودم از او و اگر تابستان بود دسته ای گل سرخ تیغ دار می چید از باغچه خسیس خانه پدری هر گاه که ننوشتم چند روزی از سر بی حالی یا خماری ها به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1384 19:25
اسبها بی شیهه می پرند مردان برهنه میمیرند و زره های پولادین دور از سواران و اسبها غریبانه میپوسند هنگام عصر زمستان همه نقاشی های بی رنگ گریه های من است و دستی سرد هم نیست که شانه های خسته ام را از این همه رویای یخ کرده بتکاند در انتهای همه کوچه های بن بست تیر چراغ برقی سیمانیست که میگوید راهی هم از فراز بامها می توان...
-
خواب یعنی ...تماشا
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 18:40
چه عمیق خفتیم در ژرفنای اقیانوسی سرد غلطیدیم ونالیدیم هیچ رویا ندیدیم اما در سیاهی رفت خوابها چون گذری شتابان در سایه ساران کوچه باغهای تابستان عمیق خفتیم..سبک برخاستیم بی رویا ...بی ابهام آفتاب از سویی ...سایه از سویی روزهای خوش نابوده را تهنیت گفتند چه عمیق دوستت دارم و چه سرد می بوسی مرا این جا کف اقیانوس بوسه هاست...
-
کوچولو و بهانه های بزرگ
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 18:41
رنج من و خنده شما حاصل کشتزاران خشکسالیست بی دانه - بی گل - بی بهار همیشه همین ساعت غش کنید محبوبم در خنده های تلخ بی خرمن و بی حاصل در جشنهای مغموم شازده من ای ارباب ربالربوب همه خدایان برهنه پا باور کنید مرا مرا که پر شده ام از پرواز که سبکتر شده ام از جیک حیک جوجه ها کاش پری هم داشتم که میپریدم تا هوای تو نخواستی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 19:42
چه میفروشی چنین ارزان گوهر های نایاب را مشت مشت بر بام و در خانه ها می افشانی و میگذری خاموش کمی درنگ کن شهزاده سرمستم توسنت را به شاخ کدام نسیم بسته ای مگر که بیراه میروی با خمار ابریشمین چشمانت پس گرانتر عشوه های زیبا را در خرام ارغوانی غروبدمی سرد به تماشا نهاده ای و ... میروی تنها چون قویی جوان بر آبهای درخشان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 21:00
خوب شد نه ؟ که تنها شدیم لحظه ای من وشعر من و شعر و بی نوایی ها گیرم که این ساز سرد هم یک شب بخواند گرم دلم، گرم که نخواهد شد حتی در این گرم گرم آفتابی هنوز کوچه های حس من راهبند برفهای دمسردیست هنوز آفتاب زرد کوچک من به ناز بالا می آید دیروزها...فردا ها...شایدها... خوب...خوب....من و شعر که هنوز تنهاییم ! و مهتابی هم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مهرماه سال 1384 20:53
از این پنجره خمار نگاه میکنم خیابان خراب را سرازیرند همه چیز شتابناک و بی اندوه چه میکنی با من؟ تو... که چون مشتی سکه سنگین جرینگ جرینگ میخوانی در جیبم که نمیگذاری تا بدوم و هیچ هم نمیگویی که ندو و اصلا فرمانی نمیدهی من میفهمم و نمی دوم...................و میمانم پشت این پنجره خمار تا از این خیابان خراب همه دونده ها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1384 19:11
یادش بخیر آن سالها باران فصلی داشت دریا فصلی عشق فصلی نوبتی در باد گاه در باران نفسی هم کنار آب اینک که رعد می غرد بی هنگام که باد می آید بی وعده که عاشق می شویم بی نوبت یادش بخیر آن سالها عاشقی هم فصلی داشت --------------------------------------------------- با من کنار بیا دریا با من مدارا کن خورشید با من شتاب نکن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 تیرماه سال 1384 19:09
به تابستان هم نمی رسد نگاه نمی کنی....دلفین آبی عاشق را موجها که می شکست در باله های بی قرار جوان مستی بود انگار با سوخته های سیمایش با آن همه آبهای درخشان کوهسار درچشم چشمه گوارای خواب بو د و غزل به تابستان هم نباید که می رسید از آن همه بهار دشوار که چنان گذشته بود...... -------------------------------------------...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 خردادماه سال 1384 16:38
ما میگذریم... زیر بارانی از شکوفه و برگ انگار کسی آن دورها خوابیده است در زیر بارانها و رویاها بگذریم....و بگذاریم تا بخوابد زیر باران... که بوی مویی .. که یاد رویی... خواب نرگسان را باز در بهار از سمت سایه روشن فصلها به ناکامی یک لحظه برباید......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1384 17:55
( انزلی زیبا را ) پیر مرد چه چشمانی داشت... سبز سبز...کاس کاس چون مرداب انزلی مو هایش و ریش انبو هش به سپیدی قو های مهاجر بود کجا بودی مرد...؟ اینهمه سال ...اینهمه راه...؟ کجا مانده انزلی ...؟ کجاست اینجا مرد...؟ با حسرتی که اشک را بر دیده مینشاند...سر تکان داد میدانی؟ زمستان است انزلی هوا باران است...چه بارانی...چه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 16:43
در سبدی که بازار بردم تو هم بودی...گل شاداب بی نامم باز می آمدم... باز هم تو بودی گل خوشرنگ کی شکفتی در این گلزار؟ گم بوی و گم رنگ آه.... ستاره گلهای بی دانه غصه نخور زیبا من خود هر شب تماشا می کنم ترا و می بویمت مشتاق و هر صبح دوباره باز با شوق...از باغ شعر می چینم ترا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1384 18:26
سلام... اینبار برایت نامه ایی نوشته ام تا بخوانی و باز هم ... اینبار به شیوه ایی دیگر بگویی نخوانده ام این تقدیر ماست انگار...که من بسیار بنویسم و تو بسیار بگو یی و سر انجام...که نخوانده ایی و من هم لابد جایی ننوشته ام شعری بانگ و پاسخ بلبلان را در بهار شنیده ایی حتما تقدیر من بود که دوست بدارمت و تو بگویی اوه......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1384 16:56
سودای آن ماه که نه طلوع می کند نه غروب بیدارم داشته است بر فراز بامهای مخروبه جهان اذان صبحی/ تا افراشتگی آن گیسو ،در باد و هی ها تا غروبدم که برزیگران به روستا باز آیند با صلاواتی مکرر در رویت حلال رخسارش -------------------------------------------------------------------------- سر انجام میرسد . ایمانم به رستخیز /...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1384 18:38
دیگر دلم تنگ نمیشود برای کسی / چیزی / جایی دیگر نمی چکد هیچ چشمه شعری...از بلندی های خواب من نمی وزد نسیم رویایی هرگز نمیگذرد از این دشت کاروانی، گاهی نمی چمد یک لحظه آهویی در خرام ها نمی غلطد بر گونه اشکی از دیده گان مشتاقم که دیگر دوخته نیست بر بن راهی که پدید آید کسی / چیزی/ خبری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفندماه سال 1383 16:05
سال با تمام روزها و شبانش تمام شد و دوست اما / تازه تر نشسته است بر بامهای تماشایم هنوز آن دامان آبی رنگ چون بیرق سرمستان جایی در آن/ بالاترین دیدگاه حوصله ام بر بادهای خاطره میرقصد سال و فصلهایش و ۱۲ برادر ناهمگون گردش تمام کردند و اینک باز از آغاز / داستان من و توست و تماشای تو که بر بامهای آبی تماشا جوان و تازه '...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1383 20:14
دیگر حرفی نمانده است این لکه های سرخ بر این بیرق سیاه افراشتگی اندوه عمیق انسان است کافی نیست که برفها ببارند کافی نیست که گردنه ها از آیندگان خالی ماند که هیچ شاعری نتواند از تجربه آن نگاه غزل بار چیزی بنویسد دیگر حرفی نمانده است و کسی را مجال شنیدن نیست و آن لکه های سرخ بر بیرق های سیاه در انبوه سفید برفها...دفن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 اسفندماه سال 1383 17:51
کفشم را هیچ از غبار راهی نمی شویم که گام بگام پیمودم ... تا بدیدارت هیچ نخواهی شست چشمت را از اشکهایی که هر گامم نشانده است ترا در چشم هر گام من با هر اشک تو.... حسابش پاک اینک دیگر بخند ، حبیب من اینبار من کم آوردم بار نمکهای لبخندت بیش از قند شعر های منست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1383 17:35
کوچولو...ای دیوانه کوچک گیلاس کدام باغ هوش رنگها و مزه ها را پریشان کرد که تلخترین میوه جهان را چنین حریص آرزو داری کوچولو... این قند شعرم کافی نیست؟ این بوسه های تر بر آن پیشانی کوچک کم بود؟ نه....دیگر بس است ماما ن های آسایش چشم در راه تواند و گیلاس.... عزیزم ببخش در این فصل هیچ باغ را گیلاسی نیست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 17:57
میانه شب رها ماندیم نزدیکتر چندان که شامگاه را دست اندازیم که خواب انگیز نگاه دارد خیالمان به نرم وتاب های آن خیال نارنجی نه چندان دور، که سحر گاه را هله گویان باز یابیم تا در شنگرف ژرف سرماها تن و موی را چنان شوییم که پری زادان به تکرار در کهنبار عادتی هر روزه حیران و ژولیده رها مانده اند هنوز نه شامگاه را ره سپردیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1383 17:01
حالا شعر و سکوت پیرهن های هزار بار شسته من زیبنده این مترسک تنهاست سلام به کلاغهای بد رنگی سلام به جاده های دلتنگی این پیرهن دیگر بکارم نمی آید از این پس واژه هایم رنگ پریده است از این پس نغمه هایم در خوابند راستی...؟ عابران این جاده به این مرد برهنه چه خواهند گفت که میرود تمام طول راه را به حیرانی آه آری... مترسک...