می آید و می رود
خورشید....هر روز
اما تو آن ستاره ای
که در عمر آدمی...
یکبارمی آیی و می گذری
تا زمان و رندگی را به هم پیچی
چون ستاره هالی
آنگاه باز می گردی
که من سالهاست ....مرد ه ام
--------------------------------------------------------
نه که زندگی خورد و خواب و رفت و تمام
من که دوست ندارم اینهمه را
من نه گیاهم - نه انسان... نه جانور
من روح تلخ حادثه در صدای توام
می روم... خسته از خورد و مُرد و رفت ها
به جایی در خوابهای پر ستار ه آرام
که بخویش می خوانند مرا هر شب
-------------------------------------
بیل سواران پی آب
فیل سواران پی گنج
من اینجا گیر کرده ام
میان بیل ها و فیلها
من شعری سفید را
بر کاغذی نازک... اینجا گم کرد ه ام.
---------------------------------------------------
همانجا بایست غول بنفش من
تکان نخور... ای شکار حیرت بار
از نگاهت آفرین می بارد
که چشمه معنی شود...
چون مرمرآبی رنگ
در آینه های خل بازی من
وای من ...چندی تمنا با توست
حبس نفس شکنجه بود
بگذار نفسی بکشم
از این تماشای حیرت بار
که تو آن سرزمین شگفتی
با صد هزار آفرین
و من تا هنوز...
نفس بریده ... برایت دعا می خوانم
------------------------------------------
هر شب که خفته ام
بوی نرگس های تو می آید
در بهمن سرد و سنگین عطر ها
غرق می شوم و می غلطم
جامه خواب من بیش از هر باغ
بوی تو را دارد..
.هر شب در چشمه ای شنا میکنم
که تو عریان میزنی به آب
خدای گلهایی
نرگس مست انگار
ای محبوبه عطرهای بی زوال
-----------------------------------------------------------------------------
در غروبهای زمستانی تاریک ...کجایی
جامه سیاه و زلف سیاه و چشم سیاه
نمی بینمت... که می رسی یا نمی رسی
من با کلاغهای وحشتی ناپیدا
در کلنجارم....
اینک کجایی ؟
سار سیه بال کوچک من
از شعر تو هزاران آفرین بارید/تو محبوب خدای شعرها و سازها/ من ایستاده ام در شکارگاه سرزمین شگفتی تو/ تا تو باز آیی نفس بریده به میان بیلها و فیلها/.
به گمانم شما مخاطب شعر مرمر آبی من هستی...بسی سرفرازم کردید...از این اتفاق ها چقدر کم می افتد...در آن شامگاه جادویی و در آن بهت تماشا انگار جادو شده بودم. خودت نمیدانی چه ها با چشم و دل و شعر ما کردی؟
چنان رسیدن به آرزوی دست نیافتنی از شعرت لذت بردم
پنجشنبه 1 اردیبهشت ماه سال 1384
صفحه ۲ ایستگاه متروک
سه شنبه 17 فروردین ماه سال 1389
به شهبازهایی که پریدند
گفته بودی
می گذری
چون برف در بهار
بر بام خانه ام...
و من تا هنوز به انتظار
ایستاده ام
در هر سحرگاهان
شاید تو آمده باشی
عمر من می گذرد
در پس آمد و رفت خورشید
گمان کردم شاید ...
اما نه
تو آن شهاب ثاقبی
که ناگهان آمدی و رفتی
شعله مهرت خاموش شد
تو نه گیاهی نه انسان نه جانور
تو به سان کوه سنگی
که درونش غار تنهایی است
که هر کس ره به آنجا برد
جز تنهایی نصیبی نداشت
بهاری می شود
غروب هر پاییز من
با سبزی جشمانت
و من چون چکاوکی
به دنبال بهار در گردشم
شاید که پنجره ات را بگشایی
به آواز دل من...
عالی عالی عالی
دوسشون داشتم
یاد روزهایی دوستی گذشته و دعاهایی که برایم کردید به نیکی.
شما باید کل زندگی را درک کنید نه فقط بخش کوچکی از آن. برای همین است که باید مطالعه کنید، برای همین است که باید به آسمان نگاه کنید، برای همین است که باید آواز بخوانید و برقصید، و شعر بسرائید، و رنج ببرید و درک کنید که زندگی همهی اینهاست./ جیدو کریشنامورتی