وقتی که شب
چون عبایی سنگی
مخمل سیاهش را بر دوش
افکنده می آید
تا در خانه مرا بزند
می ترسم
می ترسم
که ستاره های لاغر رنگ پریده من
باز بزنند زیر گریه ها
در این آسمان سیاه
وقتی که پاییز
همین تک گلدان اتاقم را
به کشتن تهدید میکند
باز می ترسم
می ترسم
که اصلا خورشید هم بترسد
و فردا نیاید باز
وقتی تو نیستی
و صدایت هم نیست
من چراغبانم
شعله افروز
در هر شب بیداری
با غزلها و یک فنجان چای سرد
و دود سیگاری
که با ستاره و آسمان
و خیالی از تو
هچون پتویی گرم
در بغل دارم
و با سرما هیچ
و تا بوسه ها باز
----------------------------------------------------
چقدر ملولم
و لو لم
وقتی که
غمگین و پیچیده میگذرم
چون هر شب ، این کوچه رها ، از منظره را
چقدر لولم و چقدر بی پولم
وقتی که دستی
بر آستینم ، گرم یا سرد
نمی پیچد
تنهایم، وای بر من
چقدر بی کس شده ام
بار جهان
با غصه ها بر کولم
و من چقدر
امشب ملولم
و چون هر شب لولم
غمگین و پیچیده
-----------------------------------------------------------------
و سر انجام
باز آخر شب
و حکایت...
حکایت توست
و چشمت
آّن که بی قرارم میکرد
و زبانت
که شعله ها می افروخت
و داستانی را
که هر شب
حکایتی رفت از تو
از تو - از تو
از تو بود
بودن یا نابودی یک دفتر
و باز از اول
حالا انگار
باز هم حکایت توست