دور نمی روی ابر من
باران تو سبز نمی کند
مرا و مرتع بی انتهای خیالم را
فصلی که نیست
چشمی مانده و بس
نگاهی و راهی
حرفی و شعری
چونان که
روح از تنی برخیزد
و قلبی بماند از ظربان
که هوشی برود جایی
از سر مطربی
باغبانی
آشپزی
تماشا کن
نوای من
روح و قلبم
هوش و سرم
همه .... همه
پریده اند...
مطرب کجاست؟
گل کو؟
شام شاهانه ام کدام؟
---------------------------------------------------------------------------------
اینک از عشقه ها
و دلبرکان همه ...
جز آرزویی دلپذیر
و آن رویا های دیبا پیچ
چیزی نیست.
تو باش بی من ...اما مرا
...مرا که کشته اند
که بر نخیزم و نیارم
تابوتم را
که رمزی از آن نقش بوته ها
... مبادا
از کشتن و دوست نداشتن
بیاموزد بکسی چیزی
چندی زاری ،چقدر گریه
چندان که در مویه های تلخ
تابوتی به رودی...
و رودی بدشت
و همچنان...........
دشت را به شب و
شب را به مرگ
و همچنان
عشقه ها باز نیلوفرانند.
و چشمت ستاره ها
یک صبح بیدار شو
عشقه ها را نصیحت کن
به ستاره ها بگو
نبرند دیگر دلم را
تا دمیدن روزگاری
به تلخ و شیرین
بگذرد روزگار من
بی تو
یا با مردمان سرد
---------------------------------------------------------
به آن حلقه های گل
آن گلهای آبی رنگ فکر میکنم
و به پیراهن بنفش تو
در آن غروب نارنجی سیر میکنم
در آن سحرگاه نقره ایی ولرم
با خیال تو بیدار میشوم
سیمین..........سیمین
گرانترین زر از بوته های زرگران
روزنامه ایی خواندم
چند سال پیشتر
که هزاران مردم را
کشت زلزله ایی
روزنامه را میخوانم
و ترا صدا میزنم
چند قرن گذشته است
و تو مرده ایی
سربازی با زخمهای گران در تن
از بادها و انجیرها و انار ها
از تو می پرسد
در کوچه های راه مدرسه
با قایق نارنجی
پارو میزند بسوی تو
سرباز جوانی با زخمهای گران
دریاچه ها را بگذر.
سیمین ....سیمین
......این دسته گل سفید برای توست