دیگر حرفی نمانده است

این لکه های سرخ بر این بیرق سیاه

افراشتگی اندوه عمیق انسان است


کافی نیست که برفها ببارند

کافی نیست که گردنه ها

از آیندگان خالی ماند

که هیچ شاعری نتواند

از تجربه آن نگاه غزل بار

چیزی بنویسد


دیگر حرفی نمانده است

و کسی را مجال شنیدن نیست

و آن لکه های سرخ

بر بیرق های سیاه

در انبوه سفید برفها...دفن خواهد شد

----------------------------------------------------

غزلهای ساده ات را

چون شانه ایی معطر  

 که تازه مانده است به فراموشی
 
... سر طاقچه ای

.فارغ شده از آن همه...

 آ هنگهای خوشبوی گیسویش


دوباره می خوانم...

نه...

می نوازم

خاطر آن گیسوی پیچان را

 که دور و محو...در باد ها می رقصید

 تا نفسی عمیق...
 
از آن هوای معطر عتیق

تا حسی خلسه بار...

به تحمل رنجها و غربتها...

----------------------------------------------

ترا از انتهای مه

ترا از منتهای رگبار ها

خواستم که بیایی

که سکوت را به هیچ گیری

و انتظار را نقطه ایی بنهی

به تکرار چشم در راهی ها

نقطه ایی سیاه یا که... سبز

هم آنقدر که خواب انگیز

که بعد از فرو نشستن مه

که پس از رگبارها

پنجر ه ها بگشایم

و سکوت را به هیچ گیرم

و انتظار را بنشینم بر راه

که نقطه ایی سیاه... یا سبز...

چون چشم تو

که از راست سایه ها...

مژه زن پدید آید... یکشب

درشت و خواب انگیز

از منتهای مه...

و ...من

خواب...۱

آه...آمدی؟



نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:50 ب.ظ

گل يخ پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:52 ب.ظ

در دنيا هيچ چيز شگفت انگيزتر از احساس سهيم کردن ديگران نيست . و هيچ شاديی نمی تواند با گرمای حاصل از عشق ورزيدن برابری کند. زيبا مينويسيد موفق باشيد

يک دوست جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 06:59 ب.ظ

مهربونم چرا اين همه من در انتظار شعرهای قشنگت ميزاری بنويس هر چند که ميدانم.............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد